hamburger menu
search

redvid esle

redvid esle

رویداد ایران > استان ها > تهران > داستان "پرش آخر سارا" منتخب طرح نویسنده کوچک، اندیشمند فردا شد

داستان "پرش آخر سارا" منتخب طرح نویسنده کوچک، اندیشمند فردا شد

داستان " پرش آخر سارا " نوشته پرهام اکبری، دانش آموز کلاس سوم دبستان مدرسه علامه طباطبایی واحد آبشناسان تهران، در طرح نویسنده کوچک اندیشمند فردا منتخب شد.
این داستان که پیرامون رقابت، اراده و سخت کوشی است، روایت دختری است که از تمسخرهای کودکان همسن و سال ناراحت نشده و به جای آن برای موفقیت برنامه ریزی می‌کند.

نام داستان: پرش آخر سارا
نویسنده: پرهام اکبری
پایه‌‌ی تحصیلی: سوم دبستان
منطقه: 5 آموزش و پرورش تهران
پرش آخر سارا
داستان پرش آخر سارا نوشته پرهام اکبریسارا در شهر اصفهان زندگی می‌کرد. او دختری 8 ساله و بسیار دلسوز و مهربان بود. سارا درسخوان و سخت‌کوش بود. همیشه در کارهای خانه با مادرش همراهی می‌کرد. اگر فقیری را می‌دید به او کمک می‌کرد. اگر مریضی را می‌دید برای او دعا می‌کرد تا هرچه زودتر شفا پیدا کند. اگر کسی را می‌دید که ناراحت است، سعی می‌کرد که با او ارتباط برقرار کند و او را خوشحال کند. خلاصه سارا دختری با احساس و مهربان بود و در دل آشنایان جا داشت.

مسابقه محله
یک روز صبح در محله اعلام کردند که روز چهارشنبه هفته آینده در پارک مسابقه دومیدانی برگزار می‌شود و همه بچه‌های 6 تا 12 ساله می‌توانند در آن شرکت کنند. سارا  از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد و تصمیم گرفت که در مسابقه شرکت کند؛ اما او برای شرکت در مسابقه باید خود را آماده می‌کرد. هیکل ظریف سارا در مقایسه با پسرهای محله کوچک بود و او برای پیروزی به تلاش زیادی نیاز داشت.

سارا تمرین می‌کند
سارا روزبه‌روز و تا جایی که می‌توانست بیشتر تمرین می‌کرد. او صبح‌ها پیش از مدرسه در میان صدای گوش‌نواز گنجشک‌ها از کنار پارک خوشحال و امیدوار به سمت مدرسه می‌دوید. در کلاس هم با اشتیاق دویدن، خوب درس می‌خواند که بعد از مدرسه بتواند بیشتر بدود. 

تلاش برای نا امید کردن
پسر‌‌های محله هم می‌خواستند در مسابقه شرکت کنند و برنده شوند؛ اما بعضی از آن‌ها برای اینکه سارا را نا امید کنند، او را با تمسخر به هم نشان می‌دادند و درگوشی به هم می‌گفتند نفر اول مسابقه مشخص نیست ولی سارا نفر آخر است. 4 روز مانده به مسابقه، رضا که همسایه دیواربه‌دیوار خانه خانواده سارا بود با دیدن او ‌گفت: «تو که این‌قدر ضعیف هستی برای چه می‌خواهی مسابقه بدهی! من با یک تنه زدن، تو را با صورت به زمین می‌اندازم که از درد نتوانی به مسابقه ادامه بدهی.» این را گفت و خنده سر داد.
 سارا با شنیدن حرف‌های رضا غمگین شد و به یاد صبح آن روز افتاد که کارن به او گفته بود: «هه‌هه؛ تو خیلی آرام می‌دوی. من به‌راحتی از تو جلو می‌زنم. بهتر نیست با لاک‌پشت یا حلزون مسابقه بدهی؟» این حرف کارن عجیب نبود، زیرا او برادر رضا بود و می‌خواست سارا از مسابقه دادن منصرف شود. ولی سارا بیشتر از همه این‌ها از برادرش سامیار غمگین بود. چون سارا برادرش را بیشتر از همه دوست داشت و انتظار داشت او را تشویق کند. سامیار هم لباس‌های خواهرش را می‌پوشید و جلوی رضا و کارن ادای سارا را درمی‌آورد و می‌گفت: «وای من سارای ضعیف و نحیف هستم! حتما روز مسابقه پایم لیز می‌خورد و با سر به زمین می‌افتم و جلوی همه شرمنده و بی‌آبرو می‌شوم.»
از آن روز سارا تصمیم گرفت با جان‌ودل تمرین کند و به آن‌ها ثابت کند که می‌تواند برنده شود. گرچه دختر است اما او خودش را نمی‌بازد. آن‌قدر تلاش می‌کند که ثابت کند دخترها هم می‌توانند موفق شوند و ضعیف نیستند.

هیجان در روز مسابقه
روز مسابقه رسید. سارا بسیار هیجان‌زده بود و قلبش تند می‌زد. او به یاد حرف‌ پسرهای محله افتاد و با خود گفت: «من نباید تسلیم حرف‌های آن‌ها شوم. باید در مسابقه برنده شوم و ثابت کنم که من می‌توانم!»
داور سوت آغاز مسابقه را زد. همه بچه‌ها به‌سرعت شروع به دویدن کردند. داور هم با آن‌ها می‌دوید تا بتواند مسابقه را قضاوت کند. بعد از دو دقیقه که از مسابقه می‌گذشت، رضا خواست به سارا تنه بزند و او را از زمین مسابقه بیرون بیندازد؛ اما در هنگام حواس‌پرتی او، سارا از او جلو زد و به سامیار رسید. سامیار هم به سارا گفت: «تو خیلی ضعیفی، هنوز می‌توانی از مسابقه انصراف بدهی.» ناگهان پای سامیار روی پوست موزی رفت که یک تماشاچی به زمین انداخته بود. او لیز خورد و با سر به زمین افتاد و شرمنده و متاسف شد. هم سامیار هم سارا در این لحظه در دلشان گفتند: «چوب خدا صدا ندارد، اگر بزند دوا ندارد.» سارا آن‌قدر تند دوید که از بین 20 شرکت‌کننده در میان 4 نفر اول قرار گرفت. قلبش تند می‌زد، پاهایش درد گرفته بود، نفس‌نفس‌زنان دو نفر دیگر را هم با زحمت پشت سر گذاشت. اینجا بود که فهمید تنها رقیبش کارن است. کارن او را دید و گفت: «تو مقداری پوست‌واستخوان بیشتر نیستی.» سارا جواب او را نداد و به مسیر خود ادامه داد و در دل گفت که من حتی اگر پوست‌واستخوان باشم شانس قهرمانی دارم.

پرش آخر
اکنون سارا چند متر با خط پایان فاصله داشت و بقیه بچه‌ها هم به نزدیکی سارا رسیده‌ بودند. سارا با خود گفت: «من می‌توانم» و تندتر دوید.
وقتی او فقط نیم متر با خط پایان فاصله داشت، راهی به ذهنش رسید. با خستگی، تمام توانش را به کار انداخت و به بالا پرید و از روی هوا خط پایان را گذراند.
خانواده سارا تا این صحنه را دیدند هورا کشیدند و بسیار خوشحالی کردند. سارا از برنده شدن خودش خیلی خوشحال بود. او رفت و با خوشحالی به رقیب‌هایش گفت: «جوجه را آخر پاییز می‌شمرند، اما مشکلی ندارد، بازی برد و باخت دارد. شما هم می‌توانید با تلاش بیشتر موفق شوید».
سارا پس‌ازآن گفت: «حالا برای فراموش کردن دلخوری‌ها و جشن گرفتن موفقیت من در مسابقه، همه شما را به خوردن بستنی مهمان می‌کنم».
آن‌ها پس از خوردن بستنی، به همراه خانواده‌هایشان به پارک رفتند و با هم بازی کردند. آن‌ها با هم مسابقه گذاشتند و روز خوب و شادی را باهم گذراندند. بعد از بازی بچه‌ها، رضا، کارن و سامیار به خاطر رفتار بدشان از سارا عذرخواهی کردند و همه به خانه برگشتند.
سارا توانسته بود در دو مسابقه ورزش و رفتار پیروز شود و از این موضوع خوشحال بود. با خودش فکر کرد که برای هر کاری تلاش کند، در آن موفق خواهد شد.
امتیاز: 0 (از 0 رأی )
برچسب ها
نظرشما
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود
نظرهای دیگران
  1. 31 اردیبهشت 1398 09:45
    سلام. داستان پرش آخر سارا نوشته پرهام اکبری عزیز داستانی آموزنده و مفید برای کودکان میباشد. استفاده خوب و درست از کلمات و همچنین ضرب المثل چوب خدا صدا ندارد... باعث شده داستان به درجه خوبی از پختگی برسد. به امید موفقیت های بیشتر برای این نویسنده عزیز.