hamburger menu
search

redvid esle

redvid esle

رویداد ایران > رسانه > سنگ قبر مادر و برادرم را خودم تراشیدم!

سنگ قبر مادر و برادرم را خودم تراشیدم!

خیابان بعثت تا چشم کار می‌کند سنگ است و سنگ. از یک سو شیرهای سنگی استوار ایستاده‌اند و از سویی دیگر حوض‌های نیلی نشسته‌اند در میان پیاده راه و حالا «سرد، سنگین، سیاه و سفید» سنگ‌های مستطیلی ایستاده بر قامت مغازه‌ای شبیه راهرو با کفپوشی از سنگ و آجر. اینجا راهروی مرگ نیست، ولی راهی است برای دل کندن از دنیا. سنگ قبرها آماده‌اند تا یکی یکی در آغوش خاک جا خوش کنند. برخی دیگر دراز کش شده‌اند وسط راهرو. خورشید دم کرده بهاری، نورش را پاشیده بر سینه سنگ‌ها و حالا شعرها خواندنی‌تر شده‌اند. مرد حکاک دو زانو می‌زند در کنارشان تا نام دیگری را از دنیا بزداید. نام‌ها یکی یکی لقلقه زبانش شده‌اند. انگار همه آنها را می‌شناسد. سنگ‌تراش، پیراهنی چهارخانه به رنگ آب بر تن دارد و شلواری که نیلی آسمان را تداعی می‌کند. لبه‌های نقاب کلاه سفیدش را می‌گیرد و آن را از سر جدا می‌کند. «خیلی خوش آمدید خانوم. کسی در این سال‌ها حالی از ما نپرسیده.» صادق انوشه مردی 45 ساله است که از 15 سالگی حکاکی سنگ قبرها سنجاق شده به نامش. شغلی که مردم کمتر آن را می‌شناسند.
دفتری 20 متری با میزی کوچک. زیر میز شیشه‌ای پر شده از عکس سنگ قبرها. عکس هنرپیشه‌های قدیمی و عکس‌هایی که هر کدام برای صادق، خاطره‌ای را زنده می‌کند. تختی قدیمی با پتو و لباس‌هایی آویزان بر دل دیوار. «خانوم ببخشید، اینجا اتاق کارم است. البته بعضی وقت‌ها استراحت می‌کنم. می‌خوابم از بس که این شغل سنگین و سرد است.» مادربزرگم بارها گفته بود که حکاک‌های سنگ قبر، سخت و صبورند، بریده‌اند از دنیا و به هر کسی می‌گویند باید گذاشت و رفت. «ای خانوم. دل و دماغ کار برایمان نمانده است، باید بگذاریم و بریم. دنیا نامرد است.»
 
   از روغن‌کاری تا تراش سنگ قبر

صادق شهرکردی است، لهجه هم ندارد. «بچه که بودم با خانواده آمدیم اصفهان. پدرم مرا گذاشت کنار مغازه اوسا احمد تا ماشین‌ها را روغن کاری کنم. یک روز اوسا احمد به من گفت: می‌خواهی بیایی تو مغازه سنگ فروشی؟ من هم قبول کردم.» حالا صادق هم سنگ می‌فروشد و هم سنگ قبر می‌تراشد. دستی می‌کشد بر سر و روی سنگ‌های سیاه و سفید. «روغن کاری کجا و سنگ فروشی کجا، در نهایت قبر تراشی شد شغلم.» هرازگاهی لابه‌لای حرف‌هایش می‌خندد، ولی نه از ته دل، از اینکه یادش برود که برای برادر و بچه خواهرش هم سنگ قبر تراشیده. بغض می‌کند و نگاهش را برمی‌گرداند از من. «سنگ قبر برادرم، بچه خواهرم، مادرم و اقوام. همه اینها را  با دست خودم تراشیدم. 30 سال است که با سنگ‌ها‌ همنشینم. با این سخت‌های سنگین، ولی شغلم را دوست دارم چون برای خودش هنری است .» دو پسر 10 و 17 ساله صادق، دوست ندارند در مدرسه بگویند که پدرشان سنگ تراش قبر است. می‌گویند: پدرمان سنگ فروش است. صادق یکی از سنگ‌های سیاه را می‌اندازد روی دوشش و تا وسط راهرو می‌آورد: «ببینید خانوم، این سنگ چین است، با ترانزیت و کشتی از چین و برزیل سنگ می‌آورند. چون براق است و به رنگ غم، مردم بیشتر سیاه دوست دارند، ولی کیفیت ندارد و زود می‌شکند. قیمت سیاه و سفیدها با هم فرق دارد. سیاه‌ها ارزان‌تر است. برخی از سنگ‌ها هنری تراشیده می‌شود با خط برجسته. گاهی گل و مرغ برجسته در حاشیه‌های سنگ منقش می‌شود. یک حکاک از 300 تا 500 هزار تومان دستمزد می‌گیرد. دو ساعت کار روی سنگ‌های سفید کافیه، ولی روی سنگ‌های مشکی که خط برجسته دارد ممکن است تا سه روز با قلم و چکش کار طول بکشد.»
 
   شیار شیار شعر می‌تراشد
وقتی از او درباره اشعاری که بر روی سنگ‌ها نوشته می‌شود می‌پرسم، یک راست می‌رود سراغ کمدی که در اتاق است و دفتر بزرگ شعر را می‌گذارد روی میز: «دفتر شعر داریم. بستگان میت نام و تاریخ ولادت و وفات را می‌گویند. من می‌تراشم. خطاط هم داریم به غیر از خودم.» صادق، تراشه کوچک برقی را برمی‌دارد و می‌افتد به جان سنگ‌ها: «به تراشه می‌گوییم: "انگشتی". صفحه‌های واشری هم از ابزار کار ماست. حرفه‌ای شدیم ما. یک وقت‌هایی از حفظ شعری را می‌تراشیم.» شیار شیار شعر می‌تراشد. «نام تو را بر لوح زر باید نوشت/ نام نیکوی تو را بر تاج سر باید نوشت/ من که نتوانم کنم حقت ادا بابای من/ در مقامت مثنوی با گوهر باید نوشت.» باز هم صدای تراشه می‌پیچد وسط راهرو. می‌ایستم و فقط تماشا می‌کنم که چگونه همه انسان‌ها نامشان بر سینه سنگ‌ها حک می‌شود. به صادق می‌گویم: الان مرگ و میرها زیاد شده، پس شغل شما رونق گرفته؟ می‌خندد. کلاهش را می‌گذارد روی سرش. دستی می‌کشد به صورتش. «زیادتر هم می‌شود، ولی حالا با این وضعیت دلار نمی‌شود زیاد کار کرد!» دلار چه ربطی به کار شما دارد؟ «بالاخره سنگ‌هایی که از خارج می‌آید در روند کار ما هم تاثیر دارد.» بالا و پایین شدن دلار برای مرده هم خوب نیست چه برسد به زنده‌ها.آنطور که صادق می‌گوید انگار چشم و هم چشمی همه جا هست حتی برای انتخاب سنگ قبرها «از همه شهرهای ایران مشتری داریم. برخی از مرده‌ها را به باغ رضوان می‌برند، چون آنجا سنگ‌تراش زیاد است. برخی از مردمی که از شهرهای مختلف می‌آیند یک دفتر می‌آورند و می‌گویند نمی‌خواهیم سنگ قبر مثل این باشد. یک چیز متفاوت می‌خواهیم. سنگ قبر تکراری نباشد چون فلان دوست و آشنای ما سنگ قبرش این شکلی است!» او  یادش رفته اولین سنگ قبری که حکاکی کرده، مال چه کسی بوده است «اولین تراش سنگ قبر را یادم نیست. خیلی سال پیش بود، ولی قبر یک ارمنی جزو قبرهایی بود که تراشیدم. همان سال‌های اول کارم بود. چون از اقلیت‌ها هم برای ما کار می‌آوردند.»
 
 شهرهای شمالی هم روی سنگ چهره می‌تراشند
 لاشه سنگ‌ها یکی یکی زخمی می‌شود و مرد حکاک بدن تمام آنها را می‌خراشد، زخمی می‌کند تا پایان تولد و آغاز وفاتی را حک کند. صدای دستگاه مدام می‌پیچد وسط راهرو. من هم تماشاگرم. مردی از راه می رسد «آقا سنگ ما آماده‌است؟» صادق یکی از سنگ‌های سینه دیوار را نشانش می‌دهد: «همین است دیگر، بله؟» دو مرد دیگر به کمکش می‌آیند و سنگ را می‌گذارند داخل وانت. صادق 800 هزار تومان پول از مرد می‌گیرد و دوباره مشغول کارش می‌شود و رشته کلامش را اینطور به دست می‌گیرد: «بعضی‌ها‌ می‌گویند برای ما چهره میت را بزنید روی سنگ. البته اینجور آدم‌ها کم هستند. ما هم به حرفشان گوش می‌دهیم. اغلب اقلیت‌ها اینجوری‌اند. شهرهای شمالی هم روی سنگ چهره می‌تراشند. اینجا انگار از این کار خوششان نمی‌آید. در گذشته با چکش و میخ سنگ قبر را می تراشیدند الان کامپیوتری شده. از این شابلون‌ها می‌گذارند و سند پلاست می‌کنند. چهره ها را هم اینجوری می‌زنند.»صادق، گران‌ترین قبری که تراشیده 20 میلیون تومان بوده با سنگ مرمر. «یک سنگ تراشیدم برای فرد مهمی که یکی از کارخانه دارهای اصفهان سفارش داده بود. بردند تهران. برای بعضی از علما هم تراشیدم. الان یادم نیست.» می‌خندد. «البته برای خودم هنوز نتراشیدم. بالاخره باید برای خودمم بزنم. مرگ به ما نزدیک است.»از انوشه می‌پرسم شده کسی زنده باشد و بگوید برای من سنگ بتراش؟ جواب می‌دهد: بله، هستند افرادی که قبل از مرگ سنگ قبرهایشان را آماده می‌کنند. می‌گویند چون قبر را خریده‌ایم در کنار امامزاده‌ها می‌خواهیم سنگ بگذاریم همانجا تا همه بدانند که این بخش از زمین خریداری شده است.صادق، زمانی در باغ رضوان کار می‌کرده و در روز 15 تا سنگ می‌تراشیده: «یک سال آنجا بودم و برایم نمی‌صرفید که آنجا کار کنم. چون درصدی به من مزد می‌دادند، ولی الان سه تا چهار سنگ در روز می‌تراشم. چون مکان از خودم است، برایم می‌صرفد.»او از خاطراتی می‌گوید که هر لحظه با اوست. خاطرات زیادی دارد، ولی بیشتر آنها را فراموش کرده: «یک روز دوم یا سوم عید بود آمدم سر کار. یکی از آمبولانس‌های مرده کشی مقابل مغازه من ایستاد. راننده به من گفت: یک سنگ نانوشته بده به من می‌خواهم ببرم. گفتم: اسم و تاریخ را بگو تا بزنم. گفت: نه اسم و تاریخ نمی‌خواهم. ترس تمام جانم را گرفته بود. تا دم در آمبولانس رفتم. مرده تو آمبولانس بود یک حالی شدم. به او گفتم: نداریم الان. بدون اسم و تاریخ نمی‌شود، نمی‌توانم این کار را انجام بدهم. باید بزنم، فردا بیاید ببرید. گفت: اشکالی ندارد و فردا آمد برد. 20 سال پیش هم سنگی را نوشتم که یادم رفته بود ولادت و وفات میت را بنویسم. بعد از دو سه روز طرف آمد و گفت: چرا ننوشتید. منم یک تکه سنگ دیگر برداشتم و تاریخ‌ها را رویش تراشیدم و گفتم: این را بگذارید بالای سر میت. یک بار هم مجبور شدم برای تغییر وفات و ولادت که اشتباه زده بودم بروم به شهرستانی دیگر.»از تراشیدن قبر برای پدر و مادرش می‌پرسم. می‌گوید: «می‌خواستم برای پدرم این کار را انجام بدهم، گفتند: خوبیت نداره و باید بدهی فرد دیگری این کار را انجام دهد، ولی برای مادرم خودم تراشیدم، 12 سال پیش. رسم ما این است که بعد از چهلم روی میت سنگ می‌اندازیم.»صادق که این شغل برایش عادی شده، خانواده‌اش را هم راضی کرده که با آن کنار بیایند. «همسرم به من حرفی نمی‌زند. در واقع از شغلم راضی است. البته شغل بدی هم نیست. شغل خوبی است و هنر دارد، پسر بزرگم از شغلم خوشش نمی‌آید. می‌گوید این کار سرد است و من دوست ندارم. این شغل افسردگی می‌آورد، چون کار با سنگ است و سنگ سرد است، منم افسردگی گرفتم.  این دوره کسی این شغل‌ها را دوست ندارد. روزی یکی یا هفته‌ای دو تا سنگ می‌فروشم. الان دست زیاد شده، در گذشته تو این جاده دو سه سنگ‌تراش بیشتر نبودند، حالا زیاد شدند. گاهی برای اینکه بیکار نباشیم ما را می‌برند به دکان‌های سنگ فروشی تا برای آنها سنگ هنری بتراشیم.» صادق حرف هایی هم با مسئولان دارد: «این شغل سرمایه زیادی می‌خواهد. خسته کننده و سخت است. باید سنگ‌ها را خودمان جابه‌جا کنیم. مسئولان یک نگاهی به ما بیندازند. بیمه نداریم، خودمان باید بیمه رد کنیم. سلامتی جسمی از یک طرف، سلامتی روح و روان هم از طرف دیگر ما را آزار می‌دهد.»

 
  منبع: روزنامه اصفهان زیبا
امتیاز: 0 (از 0 رأی )
نظرشما
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود
نظرهای دیگران
نظری وجود ندارد. شما اولین نفری باشید که نظر می دهد