hamburger menu
search

redvid esle

redvid esle

رویداد ایران > خبرها > یادداشت > لحظۀ طلایی «اوه شِت!»

لحظۀ طلایی «اوه شِت!»

ریچارد بندلر -بنیان‌گذار رشتۀ روان‌شناسی NLP (برنامه‌ریزی عصبی-کلامی)- در سمیناری، خاطرۀ جالبی تعریف می‌کرد. 

علی نصری: می‌گفت که چند سال پیش در یک مرکز درمانی در آمریکا او را به بیماری معرفی کردند که توهم «مسیح» بودن داشت. مرد میان‌سالی که ظاهر خود را شبیه حضرت مسیح کرده بود، با لحنی آرام و نرم سخن می‌گفت، دیگران را «فرزندم» خطاب می‌کرد و هر از گاهی دست تبرُکی بر سر پزشکان و پرستاران و سایر بیماران می‌کشید. خانواده‌اش مستاصل شده بودند و روان‌پزشکان و مشاوران با هیچ میزان قرص و دارو و شیوه‌های رایج درمانی نمی‌توانستند او را از این توهم رها کنند یا بهبودی در وضعیتش ایجاد نمایند.
ریچارد بندلر می‌گوید که پس از مطالعه پروندۀ او و مدتی رصد کردن دقیق رفتارهایش، تصمیم گرفتم تا از یک راه غیرمتعارف به درمان او بپردازم:
قبل از اینکه وارد اتاق او بشوم، لباس «نجاری» به تن کردم و از دوتا از کارکنان آن مرکز خواستم تا لباس سربازان رُم باستان را بپوشند و به همراه من بیایند.
می‌گفت درِ اتاق او را زدم. صدایی آمد که گفت «وارد شو فرزندم!». با لباس و کلاه نجاری، یک مداد پشت گوش، یک خط‌کش در دست و به همراه دو سرباز رُمی وارد اتاق شدم. فرد بیمار تا ما را دید با تعجب پرسید شما کی هستید؟ گفتم تو مگر مسیح نیستی؟ گفت آری هستم. گفتم من هم یک نجارم و به من ماموریت داده شده تا برایت یک صلیب بسازم. آمده‌ام اندازه‌هایت را بگیرم. فردا «جمعۀ خوب» («آدینه نیک» روز مصلوب شدن حضرت مسیح) است و قرار است به صلیب کشیده شوی. و با لبخند اضافه کردم البته برای ما «جمعه خوب» است، شاید برای تو جمعه «چندان خوبی» نباشد! در حین گفتن این جملات با خط‌کش دست و پای او را اندازه‌ می‌گرفتم و عددهای را سوت‌زنان در دفترچه‌ام یادداشت می‌کردم. او با لحنی مضطرب پرسید، فردا «جمعه خوب»‌ است؟! گفتم بله، البته برای ما «جمعه خوب» است، برای تو جمعه خیلی «خوبی» نیست.
پرسید چرا می‌خواهند مرا به صلیب بکشند؟! گفتم مگر تو مسیح نیستی؟ خُب فردا هم روزی است که تو را به صلیب می‌کشند. بگذار دورِ سرت را هم اندازه بگیرم، باید یک «تاج خار» هم برای سرت درست کنم. با تعجب گفت؛ تاج خار؟! بله تاج خار و یادم باشد دوتا میخ بزرگ هم برای کف دستانت تهیه کنم. دور سر او را اندازه گرفتم و یادداشت کردم. او چند لحظه‌ای در سکوت فرو رفت و ناگهان فریاد زد «اوه شِت!»، اسم من ویلیام است، ۴۲ سال سن دارم و متولد شهر سنت لوئیس در ایالت میزوری هستم! پرسیدم یعنی می‌خواهی بگویی مسیح نیستی؟! نه، این چه حرفی است؟‌ مسیح کدام است؟ مسیح که دو هزار سال پیش زندگی می‌کرده! من ویلیام از شهر سنت لوئیس هستم.
در ادامه داستان، ریچارد بندلر با مزاح به جمع گفت؛ رسیدن به لحظۀ «اوه شِت!» مهم‌ترین روش بازگشت به «واقعیت» و درمان قطعی بسیاری از توهمات است.
فاصله گرفتن از «واقعیت» و زندگی کردن در اوهام و خیال، گاهی یک کالای لوکس است که از احساس روزمرگی، فرار از مسئولیت‌پذیری و حس بی‌نیازی و انقطاع نسبت به جهان پیرامون‌مان نشات می‌گیرد.
ما ایرانی‌ها نیز علیرغم تاریخ پُر و فراز و نشیب‌مان، سال‌ها این امکان را داشته‌ایم که در اطراف خودمان حباب امنی بسازیم و خود را از «واقعیت» دور نگه داریم و جهان پیرامون‌مان را از میان لایه‌های متعددی از تخیلات و تحلیل‌های فانتزی و نظریه‌های توطئه و جملات کلیشه‌ای و ضرب‌المثل‌های تکراری و شایعات خلاقانه، ببینیم و درک کنیم.
به راحتی این جملۀ کلیشه‌ای که «اینجا ایران است!» جامعه‌مان را یک جامعۀ «استثنایی» و غیرمتعارف و تافتۀ جدا بافته از سایر جهان معرفی می‌کنیم و در موضع‌گیری‌های سیاسی، نظرهای جامعه‌شناختی و تحلیل‌های تاریخی‌مان، شانۀ خود را از بار مسئولیت مطالعه کردن دقیق، ارائۀ تحلیل‌های علمی، رجوع به منابع معتبر و راستی‌آزمایی، خالی می‌کنیم.
مثلاً سال‌ها در محافل مختلف و حتی در نوشته‌ها و مقالات «تاریخی» شنیده‌ایم و خوانده‌ایم که دکتر مصدق در دادگاه لاهه، به عنوان دفاعیه‌اش از ایران، انگشت دست «وکیل انگلیس» را گرفت و آنقدر فشار داد و پیچاند تا صدای فریاد او بلند شد. سپس به او گفت که حال فهمیدی که مذاکره تحت فشار چقدر دشوار است؟ و قاضی که از این صحنه متاثر شده بود، رای دادگاه را به نفع ایران صادر کرد! این داستان و از این قبیل داستان‌های بی‌پایه و اساس را نسل به نسل تعریف کرده‌ایم و هیچ‌گاه این «نیاز» را احساس نکرده‌ایم که در مورد تاریخ‌مان و ساز و کارهای نهادهای بین‌المللی - مثل دیوان بین‌المللی دادگستری لاهه - اطلاعات دقیقی کسب کنیم تا تعامل «واقعی»تری با جهان برقرار کنیم.
یا سال‌ها با یک جملۀ کلیشه‌ای که «همه پول و ثروت ما به لبنان و فلسطین میرود» و یک ضرب‌المثل تکراری که «چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است»، شانه خود را از بار مسئولیت آگاه شدن از وضعیت ژئوپیلیتیک کشورمان در منطقه و درک خطرات وجودی که تهدیدمان می‌کنند و شناخت اعداد و ارقام واقعی این حمایت‌ها و محاسبۀ هزینه و فایدۀ آن، خالی کرده‌ایم و برای موضع‌گیری و نقد این سیاست‌ها، به همین یک کلیشه و ضرب‌المثل اکتفا نموده‌ایم.
در طول این سال‌ها، از درون این حباب اوهام و خیال که دور خود ساخته‌ایم، جهان خارج را به شکل سرزمین‌هایی رویایی و خالی از هرگونه ایراد و نقص‌ دیده‌ایم و ایران را به صورت یک چهاردیواری بسته، یک جامعۀ استثنایی و سراسر عیب و تناقض، خانه‌ای که «از پای‌ بست ویران است» و دیوارهایش «تا ثریا» کج خواهند رفت.
چندی پیش مقاله‌ای در شبکه‌های اجتماعی -با چند میلیون بازدید- دست به دست می‌شد که نویسندۀ آن ادعا کرده بود که در سفری که به کشور دانمارک داشته، به دلیل وعدۀ دروغِ «شکلات دادن» به یک کودک (برای ساکت کردن او) توسط پلیس این کشور دستگیر و راهی دادگاه شده بود. او نوشته بود که وقتی از بازداشتگاه به دادگاه منتقل می‌شده، سایر زندانیان که به دلیل قتل و دزدی و قاچاق در آنجا بودند،  با انزجار به او می‌نگریستند و سر تاسف تکان میدادند که چگونه ممکن است کسی به یک کودک دروغ بگوید؟! سپس قاضی او را مجبور به خریدن یک شکلات برای آن بچه کرده و به او گفته که «دروغ» در جامعۀ ما از هر گناهی سنگین‌تر است، چرا که همۀ جامعه و فرهنگ و تمدن ما بر اساس «راست‌گویی» بنا شده و «دروغ» تنها چیزی است که زیرساخت‌های آن را نابود می‌کند. سپس نویسنده، چنین جامعه‌ آرمانی را با ایران مقایسه کرده بود که به گفته‌ او تار و پودش با دروغ و فریب و ریا و تقلب درآمیخته و حتی زندگی روزمره ایرانیان بدون دروغ امکان‌پذیر نیست. میلیون‌ها خوانندۀ ایرانی ماهها این داستان را بدون هیچ احساس نیازی برای تطبیق دادن آن با «واقعیت» بازنشر می‌کردند.
یا فرد دیگری می‌گفت «انسانیت» در جوامع غربی در حدی‌ست که در کشور انگلستان نه تنها درمان همۀ بیماری‌ها کاملاً رایگان است که اگر یک بیمار خارجی دلش برای خانواده‌اش تنگ شود و این دل‌تنگی در روند درمانش تاثیر منفی بگذارد، دولت بریتانیا با هزینۀ خود او را به همراه یک تیم کامل پزشکی به کشورش میفرستد تا در کنار غزیزانش معالجه شود و از نظر روحی آسیبی نبیند. مخاطبان، این داستان را بدون هیچ سوال و چالش و بدون احساس نیاز به رجوع کردن به آمار و ارقام حوزه پزشکی در کشورهای غربی می‌پذیرفتند و سرِ تاسف و حسرت تکان می‌دادند و می‌گفتند که درعوض در ایران بیماران را به خاطر نداشتن هزینۀ درمان از آمبولانس پیاده می‌کنند!
فرد تحصیل‌کرده و با سوادی دیگری برای اثبات ضعف مدیریت بحران شهری در تهران می‌گفت؛ متخصصان ژاپنی‌ پس از هفته‌ها مطالعۀ شبانه روزی در مورد وضعیت تهران، سرانجام به شهرداری پایتخت طرحی ارائه دادند که در آن پیشنهاد شده بود که از الان با هلیکوپترهای مخصوص روزانه در سراسر شهر حجم عظیمی از آهک بپاشند! وقتی دلیل این راهکار عجیب را از آن‌ها پرسیدند، متخصصان ژاپنی‌ پاسخ دادند که ساختارهای شهر تهران آنقدر غیر اصولی رشد کرده‌ که دیگر برای این شهر «کار از کار گذشته است» و با هر حادثه‌ای ناگزیر میلیون‌ها شهروند تهرانی در همان دقایق اول کشته خواهند شد. پس امروز چاره‌ای نیست جز اینکه از همین الان به فکر مدیریت جسدها باشید و با پاشیدن آهک در سراسر شهر از پوسیدن زودهنگام میلیون‌ها جسد که روی دست‌تان خواهند ماند جلوگیری کنید. مخاطبان سخنان او، دقت و دوراندیشی ژاپنی‌ها را تحسین می‌کردند.
تعداد این سخنان و شایعات بی‌پایه و اساس و متوهمانه که شبانه روز در میان مردم کوچه و خیابان و در تاکسی‌ها و میهمانی‌ها و شبکه‌های اجتماعی و بعضاً حتی از زبان تحلیل‌گران حرفه‌ای و نظریه‌پردازان مشهور جریان‌های مختلف سیاسی، تولید و تکرار و بازنشر می‌شود، باید یک هشدار جدی برای ما باشد.
اگر سال‌ها در حباب امن خود دور از «واقعیت»های جامعۀ خودمان و جهان پیرامون‌مان در لایه‌ای از تخیلات و اوهام و شایعات زندگی کرده‌ایم، شرایط امروزمان دیگر چنین اجازه‌ای به ما نمی‌دهد.
ما امروز از یک سو هدف اصلی جنگ اقتصادی، جنگ روانی، تهدیدهای نظامی، فشارهای سیاسی و تلاش‌های بی‌وقفه قدرت‌های خارجی برای بی‌ثبات‌سازی و ایجاد ناامنی و نابودی زیرساخت‌های کشورمان هستیم. و از سوی دیگر با حجم زیادی از فساد داخلی و جنگ‌قدرت‌های فرسایندۀ جناحی، دست و پنجه نرم می‌کنیم.
امروز دیگر این امکان را نداریم که ساز و کارهای نهادهای بین‌المللی را به طور دقیق نشناسیم. نمی‌توانیم با مسائل پیچیدۀ ژئوپلیتیک منطقه و نیازهای امنیتی کشورمان آشنا نباشیم. نمی‌توانیم در مورد جریان‌ها و احزاب مختلف سیاسی و لابی‌های قدرت و نقش رسانه‌ها و اتاق فکرهای موثر در شکل‌دهی به سیاست‌های خارجی آمریکا و اروپا در قبال خودمان آگاهی دقیقی نداشته باشیم. نمی‌توانیم یک تصویر واقعی از غرب و معضلات و چالش‌ها و بحران‌ها و تحولات اجتماعی و سیاسی آن‌ نداشته باشیم. نمی‌توانیم نقاط واقعی قوت و ضعف‌ خودمان را ندانیم. دیگر نمی‌توانیم بر اساس چند کلیشه و ضرب‌المثل و نظریه‌ توطئه و شایعه، وقایع پیرامون‌مان را تحلیل کنیم و تصمیمات درستی برای حل مشکلات‌مان بگیریم.
شاید فردا «جمعه خوب» باشد اما «نه چندان خوب» برای ما، پس حباب توهمات را بشکافیم و به «واقعیت» بازگردیم.



امتیاز: 0 (از 0 رأی )
نظرشما
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود
نظرهای دیگران
نظری وجود ندارد. شما اولین نفری باشید که نظر می دهد